فتل فتلیان

روز نوشت های یک بچه مثبت تنها

فتل فتلیان

روز نوشت های یک بچه مثبت تنها

اووووم خب من تا حالا بش فکر نکرده بودم شاید ولی خب در لحظه هر چی که اومدو می نویسم . شاید فکر کنید یه سریش همچی مهمم نیستا ولی خب همینکه حس میکنم بم حال خوب میده می نویسموشون .

۱- رسیدن به تمام اون اهداف و ایده های ثبت شده روی برگم 

۲-خریدن موتور سنگین 

۳-رسیدن به اون نقطه که مامان بابام یه آخیش بگن و کلییییی برا خودشون کیف کنن 

۴- انجام یه کار مانا ، تا بعد از مرگم هعی تکرار بشم و توی ذهن ها باقی بمونم 

۵- خندیدن و خندوندن تا اخرین لحظه

۶- جبران خساراتی که تو عالم بچگی به دو نفر زدم

۷-یاد گرفتن بریک دنس ، حرکات نمایشی با موتور 

۸-شرکت تو یه مسابقه یا رقابت  خفن و خوب 

۹- یادگرفتن خلبانی ، پرش و سقوط آزاد 😍

۱۰-تماما جوری زندگی کنم که اون ۷ دیقه آخر که کل زندگی جولو چشمات مثل یه فیلم کوتاه رد میشه ، غم و اندوه تو دلم نیاد و خجالت نکشم واسه اون زندگی 

***مرسیییی از دوست عزیزم <رفیق نیمه راه >که منو دعوت کردن ***

اقاااا اینام بوده که یوهو رسید به ذهنم  حیفه نگم :

خوندن و گرفتن کلی نماز و روزه قضا شده 😅

تالیف اون کتابایی که براشون برنامه ریختم 

موتور سواری توی کره مرگ 

رسیدن به ته هک و هکری😁😎

اووووو چقده داره هعی زیاد میشه 😂😂😂 ببخشد خب

پ ن : آهنگ خودخواه محسن یگانه چه خوبه 😍😍😍😍

هر سال دم عید که میشه کلی هدف جدید برا خودم میچیندم و با کلی اامید و ارزو میرم به سمت شروع سال جدید ، ولی هر سال یکنواخت تر میشه و نمیشه اونی که می خواستم ! ولی امسال سال تغیر من هست و به سمت ارزو هام خواهم رفت 💪

 

هشت لبخند نود و هشتی :

 

اوم خب راستش کمتر زمانی میشه من پیدا کنی که نخندم ، بعضی وقتا حس میکنم شاید یکم خلم 😅

 

و بگم که این حافظه ضعیف منو یاری نمیده ولی خب می نویسم :

 

اولیش : وقتاییی که منو مامانم با کل کل همو اذیت میکنیم تا یکی اون یکیو ضایع کنه و وقتی داریم برا هم قیافه کج میکنیم و زبون در میاریم جفتمون غش میکنیم از خنده 

 

دومیش : اون تقلب اعجاب انگیز سر امتحان فیزیک 

 

سومیش : اون دربی که گروهی رفتیم و عالی بود ( می نویسمش)

 

چهارمیش : وقتی خونه مستقل خودمو گرفتم 

 

پنجمیش : وقتی موهای ریخته دوتا دوستامو مسخره کردم ( خدایاااا موهای من نریزه🥺🥺😭) اونقدر خندیدم که از کلاس رفتم بیرون 

 

ششمیش : اون قدم زدن اخر شب و هات داگ خوردن و دوغ توی اون سرما و سگ لرز زدن 

 

هفتمیش : اون بیرون رفتن با افسون تو اون هوای پاییزی 

 

هشتمیش : امروز ظهر وقتی که خاطراتمو برا مامان اینا تعریف میکردم و همه فقط کف زمین پهن بودیم

 

 

مرسی مرسی از پریسا و ارام عزیر برای دعوتشون و اینکه کلی خنده و خاطره خوبو به یادم اوردن ، راستی اصلا درست نوشتم چالشوووو !!!😅

 

+ امسال اولین سالی بود که تا این موقع هنوز لحظه تحویل سالو چک نکرده بودم!!!! راستی پیش پیش کلی ارزوی خو میکنم براتون 

 

 

 

 

 

تقریبا ۹ سال بود که میشناختمش ، از همون بچگی ادم حرف گوش کنی نبود یعنی یجورایی نا خلف بود ، یکی دوسالی باش ساختیم ولی اخرش پدرم عذرشو خواست ، گفت که دیگه نمی تونه پیشمون باشه ! به اصرار منو مامان بود که قرار شد فقط یبار دیگه بش فرصت بدیم و همون فرصت اخر انگاری که معجزه کرد و شد اونی که باید میشد .

از اون موقع سال های خوبی رو با هم داشتیم تا امسال که یهو دیدیم رنگ صورتش زرد شده و حسابی ضعیف !

تو این مدت اونقدر خوب بود که حسابی خودشو تو دل بابا جا کرده بود ، اونقدر که هر روز بش سر کشی میکرد و حواسش بهش بود ولی فقط می دیدیم داره ضعیف تر میشه ...

یه روز که حالش بد بود ، بابا رفت دنبال دکترش ، تا معاینش کرد خیلی رک خبر تلخ نزدیک بودن رفتتشو بهمون داد ، مگه کسی باورش میشد ، همونجور که توی شوک بودم گفتم اخه چجوری دکتر !!! یه نیگا به قیافش بنداز فقط یکم ضعیف شده دستشو گذاشت رو شونم گفت پسرم مشکل از درونشه که سیاه و خراب شده !!! یه شرط سخت جلو پامون گذاشت ، گفت یا باید صبر کنید اروم اروم جون بده و بخواطر عوارض بیماریش اون خوبیاشو ضایع کنه یا که ، یا که خودتون هرچی زود تر تمومش کنید ...

_ اخه مگه گرفتن زندگی دیگران کار اسونیه !!!

اون روز وقتی اومدم خونه و دیدم داداشم رفته سروقتش سریع خودمو بش رسوندم ، وارد که شدم دیدم بدون دست سرجاش محکم وایساده ، داداشمو هل دادم کنار چاقو رو از دستش گرفتم و گذاشتم زیر گلوش ، گفتم حداقل کارو یه سره کنم بلکه زیاد درد نکشه ، یه ببخشید ، یه آه و زخم اولو زدم که دیدم هنوز جون تو تنشه دیدم هنوز داره برای زندگی میجنگه !!! به دکترش خبر دادم ولی گفت دیره😔.

رفتم بالا سرش چاقو رو گذاشتم زیر گلوش ، بش گفتم داداش میدونی  که چقدر عاشقتم پس حالا که باید یکی اینکارو بکنه کی بهتر از من! منتظر جوابش نشدم ، چشمامو بستم و فقط شروع کردم به زخم زدن تا فقط تمووومش کنم ، زخم زدم  و زخم زدم ، زخمایی که انگار بیشتر توی قلب خودم میزدم ، یهو به خودم اومدم چشمای لبریز شده از اشکمو که باز کردم  دیدم سرش غرق در خون توی دستمه!!! شوک شدم چاقو رو پرت کردم و فرار...

میدونید مجرما همیشه به صحنه جرمشون بر میگردن ! پس برگشتم برا از بین بردن همه مدارک ، برای از بین برن پاهایی ریشه زده ، کندم و کندم تا  به ریشه هاش رسیدم ، دیدم یه بخش هاییش سیاه سیاه شده همون موقع یاد ادمایی افتادم که خوبناااا ولی ذاتشون ... اما اینی که من میشناختم مثل بقیه نبود ! با همه فرق داشت اینو مطمنم...

چشمامو بستم ، تبرو بردم بالا و یک به یک ریشه هارو قطع کردم ولی اینبار شاید  با ارامش بیشتر و با یه عذاب وجدان کمتر اما خب اون یه قتل بود یه قتل خونین.

یادمه یه زمان پستی به طنز نوشتم از نجات سرباز فتل هیچ وقت فکر نمیکردم از درخت همسایه به  تلخی بنویسم .

اینو درحالی دارم می نویسم که هم میدونم و هم نمیدونم چی می خوام بنویسم !

نشستم فکر کردم  دیدم من چی بودم ولی خب چی نشدم!!! یعنی در واقع هرچی برگشتم به قبل و با الانم مقایسه کردم دیدم باز همونم ، این همون بودن شاید یه اشتباهه!

من همون فتل سابقم که شاید درسای زیادی گرفته و پخته تر شده ولی بازم همونم ، میدونید همیشه حس میکردم من کلا پخته به دنیا اومدم ، همیشه همه چیزو میدونستم و بزرگ تر از سنم میدونستم و رفتار میکردم ، رفته رفته تجربه های بیشتری رو کسب کردم و پخته تر شدم اما تغیر نکردم !!! چون هیچ وقت از اون تجربه ها درس نگرفتم چون هیچ وقت شروع به تغیر و جایگزینشون نکردم  چون همیشه محتاط بودم و شاید چون میترسیدم ( همیشه فکر میکنم شاید یه ترس درونمه که خودم نمیدونم)

شاید هم من چی بودم و چی شدم اما خودم نمی بینمشون ولی خب ، اون فتل الان یه فرد اجتماعی تره و میدونه که نمیشه راحت به ادما اعتماد کرد ، میدونه که باید با هرکس یه حد و مرز رو نگه داره ، میدونه که شاید یه سری پاک باشن اما یجایی دیگه نیستن ، میدونه میتونه خیلی راحت بازی بخوره ، بیشتر میدونه این دنیا اصلا ارزششو نداره ، بیشتر از مرگ نمیترسه ، میدونه باید هدف داشته باشه ، میدونه که باید عاشق باشه و با عشق زندگی کنه ، میدونه یه جاهایی دیگه دست اون نیست و...

*اون فتل عاشق بود اما عاشق تر شد *

مرسی از پریساسادات عزیز (وب سردرگمم)  که منو دعوت کرد ، نمیدونم اصلا درست توی چالش شرکت کردم یا نه شاید تنها چیزی رو که فکر میکنم درست نوشتم همون خط اخر اخر هست ، اما قراره اتفاقای جدیدی بیفته یعنی بالاخره ، قراره از چی بودم ،به چی شدم تغیر کنم  !

همه دوستان دعوتن به این چالش ، البته اگه دوست داشتن 

 

اقا چند  هفته پیش قرار شد من یه مسیر دوساعته رو برای کاری برم ، نشستم کنار دست راننده ،کارت بانکیشو داد بهم گفت یه لحظه اینو داشته باش و  گوشیشو براشت پیام بده که نتونست ، گفت اقا انگلیسی بلدی !!!؟ گفتم اره گفت خب پس گوشیمو بگیر رمزش mahmod هست گفتم خب گفت برو تو پیاما این شماره کارتو برام بنویس منم همینکارو کردم بعد گفت خب بنویس خانم فلانی قابل شمارو نداره و... تا اومدم ارسالش کنم گفت وایسا وایسا تهش بنویس ماجرای اون دختره که قرار شد باش صحبت کنید چی شد !!!؟ ( ماجرا ازین قرار بود که این خانمه قرار بود واسه این اقا زن پیدا کنه )

راننده کلا اسکل میزد و اقا بی ادبی نباشه ها طرف داهاتی بود شدید دیگه اون برا خودش صحبت میکرد و من جملاتو مودبانه و شیک مجلسی میکردم و به خانم پیام میدادم 😂😐 فقط یجاشو بد نوشتم اون گفت بنویس این دختره نشد یکی دیگه منم همینجور بد نوشتم 😑😐

اقا من کلا حرفاشو اصلاح میکردم و با خانمه صحبت میکردم اونجاها که رسما منت میزاشت من حذف میکردم ، کلا اعتقادی به تشکر و جواب دادن چشم اینای خانمم نداشت من خودکار عمل میکردم ، بعد ازم درست غلطشونو میپرسید بش میگفتم باو خودم فلانو ننوشتم و فلان نوشتم 😂

یجاش نگه داشت برا کاری ، گوشیشو داد بهم گفتم پیام داد دیگه خودت باش صحبت کن هر چی درسته و می خواد خودت بش بوگو !!!! 😐😐😐

بس که خشک و خالی میرفتیم حوصلم سر رفت ، هندزفریمو دراوردم که کابلو داد گفت برا هممون بزار 😂 منم اولشو زدم فاز قری و ریمیکس بعدی عاشقانه و دلخسته ، جالبش این بود با همشم فاز میگرفت 😂😂😂

وقتی رسیدیم از تشکر کرد و عذر خواهی که ببخشید تو راه کلا پیام بازی میکردیا !!! تهشم یهو برگشت گفت خوشم میاد بلدم هستیا !!!😒😐😑  می خواستم کلشو بپرونم 😒

***برا بابام اینا تعریف میکردم و میخندیدیم ، بابام میگه وسطش باید فحش میدادی که طرف تا عمر داره مجرد بمونه 😂😂