خاطرات آموزشی سربازی
چطورین خوبین
منکه خوبم فقط یه شام افتضاح خوردم ، ناهارم بدشکل بود ولی خب طعمش بدک نبود .
من ۳۰ روز آموزشی سربازیمو رفتم و باید ۱۵ روزم میرفتم یه پادگان البته که باز یه ۷-۱۰ روزم باید برم یجا دیگه 😬
برا اون ۱۵ روزه هیچ کسو نمیشناختم و فقط یه پسره هم شهریم بود ولی باز ۴ تا همشهری یافتم اما فقط یافتم 😂
شب بعد نماز رسیدیم گفتن برین مسجد پیدا کردیم و رفتیم اسمو یاداشت کردن گفتن برین سلف شامتون بخورین تا جا پیدا بشه رفتیم و گفتن شماها چرا مثل همه صبح نیومدین و فلان جا نیست دوتا اسایشگاه پره یا برگردین برین یا خودتون میدونید گفتیم بابا همین کف زمین می خوابیم بین تختا فقط یه پتو بالشت بدین گفتن زهی خیال باطل هیچی نیست می خواین بخواین نمی خواینم خدافظی البته که اذیت میکردن می خواستن مارو بسنجن و مام گفتیم باشه ، من همه ترسم این بود شب یکی بپره تو شکممون 😂
دیگه بالاخره اومدن احضارمون کردن گفتن یه اسایشگاه خالیه گشتن گشتن بین همه و منو صدا زد گفت بیا گفتم بله گفت شما ارشد اسایشگاهی معرفیم کرد حرف ایشون حرف ماست و... منکه جا خوردم یکم اومدم زیرشو بکشم گفت شما ارشدی و تمام (من مزایاشو نمیدونستم ولی دردسر خالی بود) رفتم قدم به قدم وسایلا چک شد برا همه چی ازم امضا گرفتن و باید تا اخر دوره ۴۳ نفر ادم زبون نفهم که از همه جا اومده بودنو با هر سنی مدیریت میکردم . من با قوانین اشنا نبودم پس درو بستمو خوابیدیم چشمون گرم شده بود با تیپا اومدن تو در و همه رو بیرون به خط کردن که ارشد نگهبانت کجاس و فلان یک ساعت همه رو یه خط صاف و خشک واسادیم و بعد تقسیم شدیم تا صبح یک ساعت یک ساعت شیفت دادیم . فردا کوله و اسلحه تحویل گرفتم و بعد گفتن ارشدا نیاز نیست تحویل بگیرن من تا تونستم تحویل بدم چند روز طول کشید از شانس عن من هربار میرفتم تسلیحات هیچکس نبود تحویل بگیره 😐 فک کن تو حمام و دستشوییم اسلحه باهام بودا.
ظهرش از سر ناهار بلندم کردن فک کن شاید چاهارتا قاشق غذا خورده بودم گفتن اسایشگاهت شیشه نداشته برو شیشه بنداز و چراغا تکمیل کنن ، با یه سربازه چراغارو سرهم بندی کردیم رسید به شیشه که اون نظامیه انداخت و اخر سر من تو چسب کاریا بیشتر سر انگشت مبارکمو انچنان بریدم ( یه تیکه گوشت کنده شد ) که خون ریخت پای پنجره تا تونستن چسب برسونن بهم یه ماسک داشتم با همون ابتکاری پانسمان کردم که بکل پر خون شد 🤦.
همون روز اول برا اینکه بترسونن و زهر چشم بگیرن بردنمون تو یجا افتضاح و همه از دم تو سنگ و لاخ سینه خیز رفتیم و همون مسیرو با غلط برگشتیم البته که بعد این تنبیه همگانی دیگه تنبیهی شامل ارشدا نشد و ما حتی توی صف هم وای نمیسادیم و مدیریت میکردیم .
شب که برگشتیم دیگه من میدونستم که از ساعت ۱۰ شب تا ۴ صبح باید یه تعدادو مامور کنم یک ساعت به یک ساعت با اسلحه و کوله بیرون شیفت بدن و صبح هم باید چند نفرو میزاشتم نظافت کنن بعد باید مدیریت میکردم دو نفر صبحونه بخورن زود بیان جا اینا و اصن یه وضعی ، بگم که هیچ نظافتی از جمله سلف و ظرفا ، دستشویی و حمام و محوطه و شیفت شب و اینام شامل ارشدا نمیشد 😎
صب بیدار شدنشون ساعت ۴:۴۵ بود که اونقدر اذیت کردن رسید به ۴ و تا اخر دوره همین بود ، من بیدار میشدم یه ملتو بیدار میکردم بدو بدو تختشون مرتب کنن لباسشون تکمیل کنن برن نماز ، داد میزدم مشت تو کد میزدم و دیگه داشتون که از ظاهر و قد و هیکل یلی بود مدیریتشون میکرد 😎( یکم تعریف خودم بکنم 😂 )
بعد چند روز به ارشدا گوشی های سادشونو تحویل دادن تا اخر دوره دستشون باشه و روزانه فقط یک ساعت گوشی میدادیم ملت زنگ بزنن صحبت کنن .
اسلحه هایی که شلیک کردم کلاش بود و تیربار pk البته که دوست داشتم ارپیجی و دوشیکا هم بزنم اما نشد ولی نارنجک انداختم البته مشقیشو ولی یه اشک اور زدن که باد اورد سمت منو به فنام داد.
خب اونجا از همه سن و سالی بودن بزرگ ترین خوابگاه من ۳۰سالش بود و کوچیک ترینم متولد ۸۴ بعد پشم انگیزش اون ۸۴ بودن که ازدواج کرده بود و میومدن خواهش که گوشی بگیرن زنگ بزنن میگفتم بابا شما رو چه حساب این سن زنگ گرفتین اخه 😐 فقط سه تاشون از یه روستا بودن سه تاشونم متاهل بعد رفیقم بودن ، من که نمیدونستم به اولی گفتم برا متاهل بودنش و اینا گفت این دو تام متاهلناا 😂
میگن پسرا از سربازی خیلی خاطره دارنا راسته دیگه اصلیارو میگم وگرنه باید ساعت ها بنویسم براتون 😅
یه شب که فقط ارشدا تنبیه شدن تو اون سرما کلی غلط رفتیم حالا چرا چون بچه ها غذاشون نخورده بودن ریخته بودن بیرون و نگهبانای اسایشگاهی دیگه نرفته بودن سر پست 😐
شب اخر اومدن اسایشگاهو بهم بریزن که جمع و جورش کردم ، اومد یه دعوا بشه اونم جمع و جور کردم دیقه اخر خودم با یه نفهمش که بش میگفتن کله فر دعوام شد کلی سرو صدا کردم بره بخوابه ، داشتون سر ساعت ۱۰ خاموشی میزد . از هر قشری و سنی بود تنها خوبش یه پسره بود دکتر بود البته که شمارشو یادم رفت بگیرم و بقیه چه بزرگش که با سوادم بود ادعاشم میشد همه گاو البته باز بعضیاشون بدک نبودن .
توی صف بندیام چندبار با بچه های چندتا اسایشگاه دعوام شد البته که بعد از هم عذر خواهی کردیم ولی خب من هرچقد از نفهمی این جماعت بگم براتون کم گفتم ، ارشدی مزایا خودشو داشت اما مسولیتشم زیاد بود اینام که هیچ همکاری نمیکردن با گاو حرف میزدی بهتر بود بهشون یاد دادم چطور تخت مرتب کنن بالشت چجور باشه پتو چجور باشه کدوم طرف باشه باز هیچ 😐 میومدن نظارت یهو ایراد پیدا میشد دیگه مجبور شدم اونا که میرارم نظافتم پیگیری کنن اونام گاو اخر سر خودمم باید میرفتم چک میکردم .
یبار نصف شب بیدارم کردن یکی از اسایشگاهم حالش بد شده بود رفتم پیگیرش شدم هوا سرد بود صبش حس سرماخوردگی داشتم گفتم شب که بیکار شدم برم درمانگاه قرصی چیزی بگیرم یه پسره از اسایشگاهم بام اومد میگفت ارشد نه که فک کنی می خوام با گوشیت حرف بزنما گفتم باهات بیام تنها نباشی 😂
دکترا و پرستارام مث ما بودن ولی باید درمانگاه شیفت میدادن دیگه فشارمو گرفت و صحبت کردیم و از کارم گفتم کلی تحویل گرفت گفت اصن معلومه بین اینا تحصیل کرده ای و... یهو گفت گوشی داری!!! گفتم اره باو من ارشدم 😂
همه شماره همو گرفتن البته بغیر من که فقط شماره دادم البته که هیچکس پیامم نداد و گروهیم ادم نکردن البته که راضیم ، البته یه پسره خیلی با معرفت بود پیامم داد اونجام به حرفم بود ، یه پسرم چون مدارکش دستم بود پیامم داد براش پست کنم و همین .
توی ترمینالم یهو دیدم یه جماعت داد میزنن ارشد ارشد و بای بای میکنن😂
البته که برای داد و بیداد های فراوان و اون گاز اشک اور بعد دوره به فنا رفتم با گلو درد صرفه 😬
در کل دوره خوبی بود گردان خوبیم افتادم کلی چیزام هست که نگفتم با وجود این همه نوشتن😁😅 ولی خب درسای زیادی گرفتم درس که نه بهتره بگم شناخت نسبت به خودم که باید یه سری چیزارو درست کنم .
نکته اخر که از اونجا یادم موند دلگیریاش بود ادم دلش تنگ میشد شب اخری که باید فرداش میومدیم بیشترین دلتنگیو حس کردم🥺💔 .
شبتون رنگارنگ ❤️
- ۰۱/۱۲/۱۵
نه داداش ربطی به خاطرات سربازی نداره اینطور که من دیدم تو کلا دست به نوشتنت خوبه 😂 حاضرم شرط ببندم نمیگفتن بیا چای یخ کرد بیخیال نوشتن نمیشدی