فتل فتلیان

روز نوشت های یک بچه مثبت تنها

فتل فتلیان

روز نوشت های یک بچه مثبت تنها

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

اگه بتون گفتن یه ادم لج باز نام ببرید بیاید اسم بابای منو بنویسید ، بابام همیجور که سنش بیشتر میشه داره لج باز میشه انگار البته بعضی وقتاها  (نه که خیلیی پیره ها )

همراه لپ تاپ  من اونم خواست خودشم گوشی بخره حالا از ما اصرار که اینو برندار یچی دیگه بردار تهش همونو سفارش داد ، میگفتم خو بیا از دیجی کالا سفارش بدیم چند صد تومن ارزون تره تش از مغازه داره خرید .

اون روز داره لباس میپوشه رفته یه کفش که داشته اصن نپوشیده اورده بپوشه (نمیدونم چرا خریده بوده نپوشیده 😂😐) میگم بابا جان به این لباست نمیاد میگه خودم دیدم خیلییی خوبه میگم شلوارت چین میفته میگه اووو کی توجه میکنه اقااا هرچی گفتیم تهش همونو پوشید رفت بیرون 

یه چیزیو باس گره میزدم میبستم جایی بستم میگه چرا اون مدل من نمیبندی  میگم خو فرق نداره بابا در هر صورت نگهش میداره پاشده اومده میگه خیلییی لجبازیا فتل خو ایجور ببندش 😂😂🤦🏻‍♂️

یا مثلا میدونه من به صدا بلند خیلیی حساسما صدا تلوزیونو زیاد میکنه یه روزایی چندبار تذکر میدیم بعد مقاومت میکنه که نه خوبه که بعد کمش میکنه 😂😐

بش میگم بابا خیلی لجبازیاا اخرش کار خودت میکنی کلی میخنده میگنه نخیر 😂 مامانم بش میگه خیلی دمت دراز شده هااا اونم ادای دمشو در میاره میخندیم 😐😂

اقاا بابام هر تجهیزات فنی بگی برا خودش خریده حالا انگا تو خونه کارگاه داریم یا ابتکاری میده چارتا چیز بهم براش جوش میدن و ما هر روز جا کم میاریم و استفاده هم نمیشه 🤦🏻‍♂️ یه کارواش خریده بعد دوبار استفاده کرده می خوهد اب بریزه بشوره میگم بزا کارواش بیارم میگه نمی خواد و بزارید دیکه ادامه ندم اصن بس که حرص خوردم 😂🤦🏻‍♂️

خب یه خاطره دیگه بگم از زمان قدیما 😂🤦🏻‍♂️

من کلا درس نمی خوندم و همههه فکر میکردن من خر میزنم جز مامان و بابا که اونام تا حدودی میدونستن و اقا بتون بگم من همون بچه فامیل بودم که خانواده ها میزدن تو سر بچشون 😎😁

اقا سال کنکور فرا رسید محیط ارام تدارک میدین من درس بخونم ، صبح بیدار میشدم بابا و مامان میرفتن سر کار منم در ارامش می خوابیدم و ساعت میزاشتم ۱ ساعت زود تر بیدار شم از چشام نفهمن خواب بودم که بعضی روزا لو میرفتم .

کوچه ما خیلییی ساکت بود تا که یهو از سال کنکور من تبدیل شد به مهدکودک انگار همه باهم قرار گذاشته بودن یجا باهم بچه دار بشن 🤦🏻‍♂️ حالا اینا اد میومدن زیر پنجره من بازی میکردن و شلوووغ و ارامشو از ادم میگرفتن منم میرفتم هر روز چند وعده باشون دعوا میکردم . بعد اینا ازم وحشت داشتناا حرف مامانشون گوش نمیدادن میومدن در خونه ما من چشامو گرد میکردم زل میزدم تو چش بچه اونم ایز پی پی اینگ میشد 😂

یبار از خواب پروندن منو منم اعصبانییی با شلوارک و زیر پوش با گام های پولادی و موی ژولیده و سری که ازش دود بیرون میومد درو باز کردم با داد پریدم تو کوچه که یه دختر موجه که رنگ به روش نمونده بود رو به رو شدم 😂 کلی خجالت کشیدم رییز اومدم داخل (نزدیکمون یه دانشگاس این بدبختم داشت میرفت بره سر کلاسش😂)

یبارم یه سنگی چیزی خورد تو در من تییز دوویدم دم در دیدم یه بچه با سرعت میدوعه تقریبا سر کوچه بود بدبخت 😂 اینام لوش میدادن که اره کار اون بود 😂

یبارش زنگ خونمونو زدن رفتم دم در دیدم هیشکی نیست بچه همسایه رو به رویی اومد بیرون گفت بخدا من نبودمااا منم مردم از خنده اصن نابود 😂

یبار دیگش دخترای همسایه بغلی میومدن زنگ میزدن در میرفتن کوچیکم نبودنا 😐(ما فکر میکردیم بچه مچه های اپارتمانی بغلین) منم رفتیم پشت در ورودی خونه نشستم جوری که سایم از شیشه مشخص نباشه هاا درم نیمه باز جوری کرفتم که آنی باز کنم اومدن ایفونو زدن درو باز کردم گفتم بفرمایید 🤨😡 اقااا اینم یک حالی داد که نگو 

و... یادم نیس 😂